.مهم نیست از بیرون چه طور به نظر میام !
کسایی که درونمو می بینن واسم کافین !
واسه اونایی که از رو ظاهرم قضاوت می کنن حرفی ندارم !
همون بیرون بمونن واسشون بسه !

لینک کامل این مطلب

گنجینه عشق گنجینه عشق گنجینه عشق

// via fulltextrssfeed.com

لینک کامل این مطلب

گنجینه عشق گنجینه عشق گنجینه عشق

واسه خودم:  

خانم عزیز: مردان مانند تخم مرغ هستند!
پوسته ای محکم و سخت و درونی نرم! 
آیا این را تجربه کرده اید؟

نوشته شده در یکشنبه 1 اردیبهشت1392ساعت توسط لیلا|


لینک کامل این مطلب

 

روزگارنوشت:  درست چهارمین روز عید برای دومین بار خاله شدم..... یه پسر کاکل زری نازنازی تپل مپل که نه! بهتره بگم ریزه میزه ی فسقلی با یه صورت بانمک وفتوژنیک درست شبیه بولک تو کارتون لولک و بولک....... یعنی عاشقشم.... هر روز هر جور شده باید برم ببینمش! این روزها حسابی سرگرم این موجود کوچولوی دوست داشتنی ایم..... کیف میکنم وقتی با خواهری دوتایی حمومش میکنیم.... وقتی دستهای کوچولوش رومیگیرم تو دستم و فکر میکنم یعنی انقدر کوچولو و ظریف؟؟ وفتی تو خواب میخنده.... وقتی بغلش میکنم.... وقتی لباس هاشو عوض می کنیم..... وقتی چشمهاشو باز میکنه و تصویر یه فرشته کوچولو تو چشمهام نقش میبنده..... خدا حفظش کنه.......

هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که ،خدا هنوز از انسان ناامید نیست......

نوشته شده در دوشنبه 2 اردیبهشت1392ساعت توسط لیلا|

لینک کامل این مطلب

» نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

لینک کامل این مطلب

 

یعنی من الان رسما هنگ کردم!! سر رمز دادن! فکر کنم آلزایمر گرفته باشم!! به بعضی ها دوبار رمزدادم به بعضی ها هم اصلا ندادم! نمیدونم.... هر کس ازقلم افتاده بهم بگه.... اونهایی که ایمیل دارند لطف کنند یه باردیگه آدرس میل هاشونو بزارند اینبار تو صفحه اصلی قسمت کامنت ها که بشه راحت کپی شون کرد! دمتون گرم.....

شما هم اگه جای من بودید و یک هفته، فقط یک هفته با امین زندگی میکردید الزایمرمیگرفتید!! باور کنید.....

ممنون بابت حرفها و کامنتهاتون.......  

بعدا نوشت: لطف کنید ایمیل هاتون رو تو قسمت متن کامنت بزارید که بشه کپی شون کرد......

نوشته شده در دوشنبه 9 اردیبهشت1392ساعت توسط لیلا|

لینک کامل این مطلب

 

روزگارنوشت:  این روزها دوباره شبگرد شدم.... شب ها بی خوابی میزنه به سرم و تو خونه مثل سرگردونها این ور اونور میرم... این چند روزه تمام لحظه های من و امین به کل کل کردن وسر و کله زدن با همدیگه گذشته.... من واقعا دیگه اعصاب و حوصله ندارم امین هم بشدت سرش شلوغه و درگیر مشکلات تموم نشدنی شرکته.... جفتمون که از سر کار برمیگردیم خسته داغون بی اعصاب..... میافتیم رو دنده لج و لج همه چی رو سر هم درمیاریم.... دلم میخواست میشد یه لحظه به این زندگی کات میدادیم و از این انقباض نفس گیر رها میشدیم و باز دوباره ادامه میدادیم....

از امین دلخورم.... دلم گرفته.... خیلی زیاد..... با این حال با همه بی حوصلگیم بلند میشم و ناهار رو روبراه میکنم. اگه به خاطر امین نبود حتی پامو تو آشپزخونه نمیزاشتم چه برسه به ناهار درست کردن!!!! دلم میخواست میشد تو آرامش با یه خیال راحت بشینیم کنار هم و با هم حرف بزنیم.... مثل اون موقع ها.... که برنگرده بهم بگه تو دیگه به من توجه نمیکنی و من دارم خودمو با کار سرگرم میکنم!!!! دلم میخواد با هم حرف بزنیم..... ولی نمیدونم چی میشه که نمیشه و میپریم به هم.....

میخوام این قضیه رو تموم کنم....  نزدیک های اومدنش بهش اس ام اس میدم" اومدی خونه لطفا خوش اخلاق باش... دلم برات تنگ شده "واقعا حالم بده! دلم میخواد یکی ارومم کنه وقتی خودم نمیتونم..... جواب نمیده! گوشی رو میزارم کنار....

صدای زنگ در و چرخیدن کلید تو در بلند میشه.... میرم استقبالش... برعکس انتظارم سنگین نگاهم میکنه و سنگین تر جواب سلامم رو میده.... انگار نه انگار!! تو دلم میگم یعنی دیگه انقدر؟؟؟؟ اون ذوق نصفه نیمه ای هم که بابت اثر کردن اس ام اسم و عادی شدن رابطمون! داشتم کور میشه دیگه!! به روی خودم نمیارم.... حرف زیادی بینمون رد و بدل نمیشه! ناهارشو میخوره و روزنامه بدست میره تو اتاق... روزنامه هایی که جدیدا چندوقته از شرکت میاره خونه و میچسبه بهشون!!

ظرف ها رو میزارم تو سینک. حوصله شستنشون رو ندارم. میام تو هال و با لپ تابم سرگرم مشیم.... ده دقیقه ای میگذره امین ازاتاق میاد بیرون.... فکر میکردم خوابیده باشه! جلوی درمکثی میکنه و مستقیم میادسمتم... چسبیده بهم میشینه کنارم!!!!!!! خودمو میکشم کنار! میاد نزدیکتر و دوباره میچسبه بهم.... با تعجب نگاهش میکنم! یه نیشخند مسخره رو لبهاشه! میگه اس ام است رو همین الان دیدم..... لپ تابو میبندم و میزارم رومیز میگم دیگه مهم نیست! میگه دروغ میگی! راست میگه! دروغ میگم..... بهم میگه اگه بداخلاقم تو بداخلاقم میکنی! حرف گوش نمیدی! هر کاری دلت خواست میکنی دلت نخواست نمیکنی! به ذره برای نظر من ارزش قائل نیستی! قضایای مهمونی اونشب رو کرده بهانه برای زدن این حرفها بهم.... یه چیزهایی میگه که اگه جا داشت ازشنیدنش شاخ در میاوردم! نمیدونم چه جوری باید ثابت کنم که اشتباه فکر میکنه!! بحث کردن باهاش بی فایده ست..... از کنارش که بلند میشم دستمو میگیره! میگه مگه دلت برام تنگ نشده بود؟ میگم اصل کار دل توئه که تنگ نشده!  دستمو میکشه و میگه بشین!! میشینم! میگه تو  هنوز سر کنسل شدن سفر عیدمون ناراحتی!! واسه همین داری این کارها رو میکنی!! موندم این توهم ها رو از کجا سرهم کرده و داره بهم میگه!! میگم مزخرف نگو امین! اصلا این دوتا موضوع چه ربطی به هم دارند؟!! میگه ربطش رو خودت بهتر میدونی!! قرار بود تو عید با دوست های امین بریم یه سفر که یه دفعه ای امین ایستاد و گفت نریم!! دلایل خودش رو هم داشت! منم که دیدم اینجوره دیگه خیلی اصرار نکردم و نرفتیم! حالا فکر کرده من به خاطر این موضوع و مخالفتش برای رفتن  هنوز ازش نارحتم! درمونده شدم دیگه! انقدر به فکرو خیالهای خودش مطمئنه که هر چی میگم نمیتونم نظرش رو عوض کنم!

شاید بعضی از کارهای من یه جورایی مصداق حرفهای امین بوده باشه ولی هیچ وقت نیتم تصورات الان امین نبوده!! هیچ وقت منظوری نداشتم. من کاری رو کردم که از نظر خودم بهترین حالتش بوده ولی از نظر امین اینجور نبوده..... بدجوری از حرفهاش دپرس شدم.... میبینه که خیلی ناراحت شدم و رفتم تو خودم میگه پاشو ببرمت خونه خواهرت.... میگم نه! دیروز بودم.... بلند میشه و برمیگرده تو اتاق.... نمیدونم این فکرهای بیخود یه دفعه ای از کجا میاد توسرش! تو  همین فکرهام که صدام میزنه.... بلند میشم و میرم تو اتاق... دراز کشیده! خودش هم ناراحته.... نگاهش میکنم! میگه بیا......... با خودم فکر میکنم گاهی وقت ها چه راحت زندگی با همه اتفافهای کوچیک و بزرگش میتونه آدمها رو از هم دور کنه...... حالا تصور من اینه که نقطه عطف یه زندگی مشترک رسیدن به نظرهای مشترک در مورد مسایل زندگیه هر چند بهترین و درست ترین حالت از نظر تو اتفاف نیفته.............

نوشته شده در سه شنبه 10 اردیبهشت1392ساعت توسط لیلا|

لینک کامل این مطلب

 

مادرم یعنی صبح

یـــک صــبـــح زیــبـــا !!!

 

روزتون مبارك.......

        

نوشته شده در جمعه 13 اردیبهشت1392ساعت توسط لیلا|

لینک کامل این مطلب

...و عشق نام دیگر توست

در سکوت فکرت، صدای خدا وجود دارد که دائم میگویدت: آه... عشق من // via fulltextrssfeed.com

لینک کامل این مطلب

...و عشق نام دیگر توست

Tanha shode am

 کبوتر شد و رفت

 

  روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت

 

    زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت 

 

    چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم

 

   آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت 

 

   روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود

 

    مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت 

 

    او کسی بود که از غرق شدن می ترسید

 

     عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت  

 

    هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد

 

     پسری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت


برچسب‌ها: من بی گناه بودم, کبوتر شد و رفت, تنهام گذاشت, من تنها شدم

لینک کامل این مطلب

Tanha shode am